90/6/23
12:33 ع
در یک شب بارانی یه نفر میره دزدی همین که وارد روستا میشه اهالی روستا میفهمن که دزد امده و میفتن دبالش که دستگیرش کنن
پس از چند دقیقه تعقیب وگریز دزده میره بالای کوه در تاریکی شب پاش لیز میخوره و میفته تو دره و بیهوش میشه صبح که بهوش میاد
یه زرقوبرق عجیبی نظرشو جلب میکنه میره جلو میبینه یه صندوق درشو که باز میکنه میبینه پر از سکه های خوشکله
البته همه دزدا چنین شانسی ندارن